گنجور

 
امامی هروی

سواد لعل تو ای فتنه ی مسلمانی

بیاض جزع تو ای آفتاب روحانی

محیط نقطه حسن است در جهانگیری

مدار مرکز کفر است در مسلمانی

چو مرده زنده کند عیسی لبت زان پس

که دل ببرد بشوخی از انسی و جانی

مقرر است، ترا معجز مسیحائی

مسلم است، ترا خاتم سلیمانی

ببرد تا دل و در چشم من قرار گرفت

خیال آن لب چون گوهر بدخشانی

وگر نه لعل کجا می کند شکر ریزی

وگر نه جزع کجا کرد گوهر افشانی

چرا ز مردم چشم من این سئوال کنی

که از چه روی بر آشفته ی چه می دانی؟

که: شور زلف تو آشفته کردش، ارچه نکرد

چو طره ی تو در آشفتگی پریشانی

بدور عشق تو باز این چه بدعت است که دوش

دلم ببردی و امروز در پی جانی

مریز خونم و در من نگر که کم یابی

نظیر من به سنخگوئی و سخندانی

حریص جان امامی مشو که ارزانیست

بدرد عشق تو هم خوبی و هم ارزانی