گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امامی هروی

وه که پیدا می کند هر دم ز روی روشنش

فتنه ای در زلف شهر آشوب و چشم پر فنش

چشم او هر ساعت آبستن به روزی روشنست

خط دستورست پنداری شب آبستنش

هر سحر پیراهنی در بر قبا کرد آسمان

کافتابی سر بر آورد از ره پیراهنش

کشتگان غمزه را لعلش روان بخشد بلی

لعل جان بخشد چو باشد آب حیوان معدنش

گفتمش جانا دلم، سر در سر زلف تو کرد

کار او در هم مزن، چون زلف و در پا مفکنش

گفت رو تدبیر جان کن در سر زلفم مپیچ

کاین چنین خونها فراوان یابی اندر گردنش

آتش اندر، کشت زار صبر من، زد همتی

تا مگیرد شعله ی ز آه من، اندر خرمنش

آه دوزخ تاب دریا سوز ناگه گیر من

آه اگر بی من سحر گاهی بگیرد دامنش

ای امام نیکوان گر بر «امامی» بگذری

در زریر افسرده بینی شاخهای روئینش

چشم او در جستجوی روی تو پرویزن است

خون دل زینروی می پالاید از پرویزنش

جمله ی تن شد لبت گوئی که هر دم می کند

معجز مدح وزیر شرق جانی در تنش

آصف جمشید دولت، داور دنیا پناه

صاحب خورشید همت، خواجه گردون منش

آسمان داد، فخرالملک، شمس الدین، که هست

رام او و بنده درگاه، چرخ توسنش

آنکه دین را، آیت فتح است و برهان و ظفر

خامه ی شمشیر قدرت خنجر شیر اوژنش

و آنکه خورشیدی شود هر ذره از اجزای خاک

پرتوی گر بر زمین افتد ز رأی روشنش

جود او بی بار منت، گنج گوهر می کند

سکته ی سکان گیتی را ز خاک مخزنش

کین او از خاصیت زهر هلال می دهد

جوهر جانپرور، می، را ز جام دشمنش

بر جهان دانم از این پس فتنه نگشاید کمین

چون سپاه حزم او رو آورد در مکمنش

ای خداوندی که قصر قدر تو عالیتر است

ز آنکه یارد گشت دور نه فلک، پیرامنش

اولین دختر چو آتش بود گردونرا بسحر

کرد در حصنی میان سنگ و آهن، مسکنش

تا اسیر تست دور چرخ بیرون می برد

بندگی را هر که می خواهد ز سنگ و آهنش

کو، سری بی سایه ی جاهت، که با سیلاب خون

روح نفسانی فرو ناید ز مغز گردنش

کو، دلی بی پر تو مهرت، که تاریکی چشم

آتش جان بر نمی آرد چو دود از روزنش

خشمت ار یاد آورد، ماهی شود در زیر آب

و عیبها مسمارهای آتشین بر جوشنش

ور بتابد لاجورد چرخ از ایوان تو روی

نقش ایوان را کنی چون سرمه اندر هاونش

ابر دست تست کز هر فیض او، هر سائلی

معجزی بیند که ننگ آید ز ابر بهمنش

نوک کلک تست کز هر نکته او در سواد

روشنائی که در سواد دیده یابد سرزنش

دین پناها، دیگر از تاب تفکر در دماغ

آتشی بر کرده ام، آب قبولی برزنش

لفظ من تا در معانی بنده ی فرمان تست

همچونی در بند فرمانند سرو و سوسنش

و آن که می خواهد از آب طور من در باغ نظم

ضمیران و یاسمین و یاس صدها خرمنش

بلبل گلزار ازین بستان نه صید مرغ اوست

گرچه این ترکیب و این طرز است دام و ارزنش

صورت روح الامین مشکل شود، روح الامین

ز آنکه بنگارند بر دیوان و کاخ و گلشنش

بر نمی افروزد آب لفظ قندیل سخن

تا نمی آرم برون از مغز معنی روغنش

تا چو در باغ شرف روی آورد، جمشید چرخ

سایبانها بر کشد ابر از حریر ادکنش

ز آب فرمان تو هر شاخی که سر سبز است باد

از زمرد برگ و بار از لعل و بیخ از چندنش

گلبن اقبال سیراب از سحاب دست تست

می نشان جائی و از جائی دگر برمیکنش

دشمنت گر دم زند ناگفتنیها از دهان

گو چو کرم ابرشم پیوسته بر تن میتنش

سایه حق بر سرت بادا که، کلکت هر نفس

کوکبی ز اکلیل را دری کند بر گردنش