گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

همانگه یکی از غلامان پیر

بیامد ببوسید پیش سریر

یکی زشت مردش گرفتار بند

بداندیش و نستوده ناهوشمند

که او منقذ مره اش نام برد

دلش تیره از بدگهر مام بود

چه گویم نگویم که را کشته بود

که را؟ تن به خون اندر آغشته بود

که ترسم دل مرتضی بشکند

حسن (ع) درجنان دست برسر زند

پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد

شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد

شود تازه داغ دل باب او

همان عمه و مام بی تاب او

چو مختار دید آن بداندیش را

ستمکار بی دین بد کیش را

فرود آمد از تخت و بر خاک سود

دو روی و خدا را ستایش نمود

بزد بانگ بر او که ای بد نژاد

تو را از کف من رهایی مباد

بسی در قفای تو بشتافتند

به نیروی بخت آخرت یافتند

ندانستی ای دشمن کردگار

به زشتی سرآید تو را روزگار

مرا بر شما کردگار جهان

کند حاکم و چیره و قهرمان

تو را گر زهم بگسلم بند بند

نباشد مرا کشتنت سودمند

که خون پلیدت نریزد به هیچ

از آن پس که کردی زگیتی بسیچ

ولی کشتنت هم به دست من است

گرت سر نبرم شکست من است

گرت زنده مانی، به دیگر سرای

بمانم خجل پیش کیهان خدای

تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟

به خون جسم پاک که آغشته ای؟

نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ

زقتل تو من هم ندارم دریغ

از آن پیش کارم زمانت به سر

یکی باز گو با من ای بدگهر

که فرزند شه را بکشتی چرا؟

پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟

بگفت: ای طرازنده خرگاه را

نه تنها بکشتم من آن شاه را

هزاری سوار از دلیران کار

مرا بود درکشتنش دستیار

امیرش بگفت: ار بدینسان نبود

که یارست بر وی نبرد آزمود

بدان تاجور حیدر ثانیا

نکشتش یکی تن به آسانیا

نجنبید مهرت بدان روی و موی

که شمشیر کین آختی سوی اوی

چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟

نگشتی زکردار خود تنگدل؟

بگفت این و بارید خون از دو چشم

دریده گریبان طاقت زخشم

سه حمله به لشگر دلیرانه برد

هزاری که از تیغ او جان سپرد

هرآنکس که آن دست و شمشیر دید

دل از هستی خویش یکجا برید

تو پنداشتی مرتضی زنده شد

به ترک سران تیغ بارنده شد

اگر چند کودک بد و خردسال

کس از سالخوردان نبودش همال

نبودی اگر تشنه در دشت جنگ

ندادی پی زیست، ما را درنگ

بدم من سواره به قلب سپاه

به نزد عمر در صف رزمگاه

بدیدم چو سیمای والای او

همان فره و برزو بالای او

همانگه دل و دستم از کار شد

مرا سست نیروی پیکار شد

سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ

نشسته است و لرزنده چون بید برگ

نه دستی توانست تیغ آختن

نه در توسنی زهره ی تاختن

هم آخر سرآمد ورا روزگار

زتیغ من اندر صف کارزار

بفرمود پس مهتر ارجمند

گسستند اندام او بندبند

سرش برگرفتند و آتش زدند

به شکرانه حق را ثناگر شدند

دگر روز آن ملحد زشت روی

که عبداله مسلم ازکین اوی

به خون خفت در پهنه ی رزمگاه

سر و جان خود کرد قربان شاه

کشاندند و بردند نزدش اسیر

چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر