گنجور

 
ابن یمین

آمد بر من خادمکی همچو دو پیکر

ز آهن زده بر خود گرهی سخت میانش

دارد دو سر و یک دهن اما دهنش را

نی رسته دندان بوی اندر نه زبانش

وین طرفه که بی آنکه نماید سر دندان

پاره کند آنرا که در آید بدهانش

بی روح و روانست ولی کار بری جلد

دارد ذکر اما کس و کونست عیانش

تا در نکنی در کس و کون وی انگشت

در کار نیاید تن بی روح و روانش