عزیزی مرا گفت بر گو چه حالست
که تنها بسر میبری روزگاری
نه روزت بمجلس در آید حریفی
نه شب در شبستان بود غمگساری
بدو گفتم ای نازنین یار مشفق
ازین ره منه بر دل خویش باری
مصاحب نباید مگر بهر راحت
چو زو رنج یابی نیاید بکاری
گرفتم گل و مل شدند اهل عالم
ز من بشنو اوصاف این هر دو باری
مجرب شدست این که باری سرانجام
ز گل زخم خاری و از مل خماری
مرا سایه همسایه الحق تمام است
گرم در جهان ناگزیرست یاری
که از من بشادی و غم بر نگردد
نخیزد میان من و او غباری
جهانرا کسی گر بغربال بیزد
بسر بر نیاید چو او راز داری
چو ابن یمین ذوق اینحال دانست
گرفت از میان خلایق کناری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری
که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟
دل من همی جست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمداین لفظ باری
بتی چون بهاری به دست من آمد
[...]
ایا دیده تا روز شبهای تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بیگناهی
به بند گران بسته اندر حصاری
تو را شست هفتاد من بند بینم
[...]
بتی را که بودم بدو روزگاری
جدا دارد از من بد آموزگاری
نداند غم و درد هجران یاران
جز آن کازموده است هجران یاری
اگر هرکسی طاقت هجر دارد
[...]
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.