گنجور

 
ابن یمین

عمری بغفلت ایدل نادان گذاشتی

بر عقل خود وساوس شیطان گماشتی

مغرور خود مباش که من فرض کرده ام

کایوان و قصر خویش بکیوان فراشتی

آخر نه روزکی دو سه چون بگذرد برین

رفتی و کار خویش بیاران گذاشتی

در کشتزار آخرت اندر حیات خویش

تخمی که حاصل دهد آنرا نکاشتی

آنها که با تو جنگ سکالند در جهان

رو باز گرد از در ایشان بآشتی

احوال دهر چون گذرانست پس چرا

دشوار روزگار خود اینسان بداشتی

گردی چو ابن یمین فارغ از جهان

بر لوح دل گر آیت حرمان نگاشتی

 
 
 
خاقانی

صید توام فکندی و در خون گذاشتی

صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی

وصلت چو دست سوخته می‌داشتی مرا

در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی

می‌داشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه