ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٨۵١

عزیزی مرا گفت بر گو چه حالست

که تنها بسر میبری روزگاری

نه روزت بمجلس در آید حریفی

نه شب در شبستان بود غمگساری

بدو گفتم ای نازنین یار مشفق

ازین ره منه بر دل خویش باری

مصاحب نباید مگر بهر راحت

چو زو رنج یابی نیاید بکاری

گرفتم گل و مل شدند اهل عالم

ز من بشنو اوصاف این هر دو باری

مجرب شدست این که باری سرانجام

ز گل زخم خاری و از مل خماری

مرا سایه همسایه الحق تمام است

گرم در جهان ناگزیرست یاری

که از من بشادی و غم بر نگردد

نخیزد میان من و او غباری

جهانرا کسی گر بغربال بیزد

بسر بر نیاید چو او راز داری

چو ابن یمین ذوق اینحال دانست

گرفت از میان خلایق کناری