گنجور

 
ابن یمین

گفتم دلا توئیکه همه عمر بوده ئی

بر مطلب و مقاصد خود کامران شده

رای تو در تفحص اسرار کاینات

بگذشته از مکان زبر لامکان شده

هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت

چون ابر نوبهار جواهر فشان شده

گردون پیر بر تو اگر جست برتری

غالب بر او بقوت بخت جوان شده

هر گه که رای انور تو گشته آشکار

خورشید همچو ذره بسایه نهان شده

اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق

مردی بسان لطف و کرم بر کران شده

عقل از زبان دل نفسی زد براستی

سرمایه حیات چو آب روان شده

گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم

کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده

لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر

وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده

دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش

زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده

ابن یمین بساغر تضمین چشاندت

کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده

بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف

نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده

ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی

ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده