خردم راه قناعت بنمود از سر لطف
جز بر آنراه که او گفت قدم ننهادم
منم آن آب قناعت زده بر آتش حرص
که سراسر کره خاک نماید بادم
شد چو طفلان دلم از محنت شاگردی سیر
ز آنزمان باز که پیر خردست استادم
خالقم را شده ام خادم از اخلاص چنان
که ز مخدومی مخلوق نیاید یادم
می نخواهم شدن از کوی قناعت بیرون
سیل افلاس گر از بن بکند بنیادم
میبرد ابن یمینم ره خرسندی پیش
دو سه روزیکه درین دیر خراب آبادم
نبود صحبت شیرین پسران بی شوری
زینسبب کوه نشین بر صفت فرهادم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به اهمیت قناعت و رضایت از زندگی اشاره میکند. او از لطف خرد و عقل پیروی کرده و برای او هیچ راهی جز آنچه او نشان داده نیست. او خود را به قناعت تشبیه میکند که بر آتش حرص غلبه کرده و میخواهد احساس آرامش و شادابی را تجربه کند. با آموزش از استاد خرد، او احساس خوشحالی و بینیازی را پیدا کرده و به خدمت به خالق خود مشغول است. شاعر میخواهد در راه قناعت باقی بماند و از طوفان فقر نجات یابد. حسرت و دلتنگی او به خاطر فقدان دوستان شیرینزبان را حس میکند، اما در عین حال به تلاش برای خوشبختی و سرسپردگی به مسیر خود ادامه میدهد.
هوش مصنوعی: عقل و هوش من به من نشان داد که از روی محبت، تنها باید در مسیری که او (خدا) گفته قدم بردارم و در غیر از آن راه، قدم نمیگذارم.
هوش مصنوعی: من آن آبی هستم که با قناعت بر آتش حرص میزنم و میتوانم整个 زمین را به باد بدل کنم.
هوش مصنوعی: دل من مانند کودکان بیدغدغه شده و خسته از رنجهای یادگیری. از زمانی که استاد حکیم و دانا، پیر دانایی، به من آموخت.
هوش مصنوعی: من به خاطر اخلاص و وفاداریام به خالق، خود را خدمتگزار او میدانم به گونهای که حتی از مخلوق یاد نمیکنم، چون تمام وجودم وقف اوست.
هوش مصنوعی: نمیخواهم از راه قناعت و رضایت خارج شوم، زیرا اگر فقر به ریشهام آسیب بزند، همهچیز را از دست میدهم.
هوش مصنوعی: ابن یمینم به من میگوید که راهی پیش رو دارم که به خوشبختی میرسد، اما در حال حاضر من در یک مکان ویران و بیپایه هستم و در انتظار روزهایی هستم که شاید بهتر شود.
هوش مصنوعی: به خاطر نداشتن گفتوگوی دلپذیر فرزندان، باعث شده که زندگی در این مکان سخت و بیروح شود، مانند فرهاد که به کوه نشینی و سختی عادت کرده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
[...]
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
[...]
نرسیدهست به گوش تو مگر فریادم
ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم
در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی
که بر او فتنه شوی تا بستاند دادم
طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم
[...]
به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
[...]
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟
پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من
تا غلام تو شدم زین دگران آزادم
چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.