گنجور

 
ابن یمین

خردم راه قناعت بنمود از سر لطف

جز بر آنراه که او گفت قدم ننهادم

منم آن آب قناعت زده بر آتش حرص

که سراسر کره خاک نماید بادم

شد چو طفلان دلم از محنت شاگردی سیر

ز آنزمان باز که پیر خردست استادم

خالقم را شده ام خادم از اخلاص چنان

که ز مخدومی مخلوق نیاید یادم

می نخواهم شدن از کوی قناعت بیرون

سیل افلاس گر از بن بکند بنیادم

میبرد ابن یمینم ره خرسندی پیش

دو سه روزیکه درین دیر خراب آبادم

نبود صحبت شیرین پسران بی شوری

زینسبب کوه نشین بر صفت فرهادم