گنجور

 
ابن یمین

دلا تا میتوان کردن منه پیش سران گردن

ترا خود وجه نان خوردن رساند قادر مطلق

ببر شاخ طمع از پی که باشد بار آن لاشی

طمع اسمی بود کزوی شود صدر شور و شر مشتق

بمجلس پسته خندان کن زبانرا شکر افشان کن

چو گل برگت پریشان کن که تا جذرت شود منطق

کسی کو شد بزر شهره و ز او اصحاب بی بهره

از آنسان بیدل و زهره چه خواند عاقلش احمق

مجوی ابن یمین زین پس نظام کار خود از کس

ترا در سازگاری بس توکل کردنت بر حق