گنجور

 
ابن یمین

شهریار جهان طغایتمور

ای چو حاتم بمکرمت شده فاش

وی چو باد خزان و ابر بهار

دست تو زرفشان و گوهر پاش

بنده را بسته بود بر آخور

لاشه اسبی مناسب اوباش

چند روزست تا فروخته ام

کرده وجه معاش خود ز بپاش

وجهکی مختصر چه بر دارد

خاصه در دست رندکی قلاش

شاه از آن پس به بنده اسبی داد

چست و رهوار و چابک و جماش

صورتی آنچنانک بر نکشید

مثل آن نوک خامه نقاش

گرچه سمش چو تیشه فرهاد

هست در کوهسار سنگتراش

بگسلد از سبکروی باری

فرش میدانش اگر کنند رشاش

خسروا چون برای اسب نماند

زر بمقدار دانه خشخاش

مرکب شهریار هم نتوان

بهر خرجی خود فروخت بلاش

عیش ممکن نباشدم بی شک

گر نخواهم ز شاه وجه معاش