گنجور

 
ابن یمین

صاحبا چون یمین دولت و دین

کرد خالی ز مرغ روح قفس

زو یتیم و یتیمه ئی دیدم

در سرای سپنج مانده و بس

چون برفت او ز هر طرف برخاست

خاطبانرا بر آن یتیمه هوس

خاطبان کفو آن یتیمه نیند

تو بفریاد این یتیم برس

زانکه تا این یتیم زنده بود

ننماید یتیمه روی بکس