گنجور

 
ابن یمین

بتجرید در شهر من شهره ام

چه گفتم خود از من بود شهره شهر

چو عیسی نخواهم زن ار فی المثل

بخواهد ز من نیم خرمهره مهر

گرم زهره بوسی بمنت دهد

مرا آید آن از لب زهره زهر

نجویم بکس التجا جز بحق

ورم خون بریزد بصد دهره دهر

پدر که جان عزیزش بلب رسید چه گفت

یکی نصیحت من گوش کن تو جان پدر

اگر چه دوست عزیزست راز خود مگشای

که دوست نیز بگوید بدوستان دگر