گنجور

 
ابن یمین

گردون دون بتهمت فضل و هنر مرا

هر لحظه بیگناه عذابی دگر کند

گاهم چو عود پوست کند بازوگه چو عود

سوزد مرا و گاه چو عودم همی زند

هر شاخ شادیم که بود در زمین دل

آنرا بباد حادثه از بیخ بر کند

بر گرد دانه ئی که بر او نام رزق ماست

چون عنکبوت گرد مگس دامها تند

من نیز دشمنی کنم امبار با هنر

باشد بدوستی نظری بر من افکند