گنجور

 
ابن یمین

اتفاقم شب دوشین بوثاقی افتاد

کاندرو بود حریفی صنمی حور نژاد

من و او بر صفت وامق و عذرا با هم

کرده از اول شب خلوت و عشرت بنیاد

ناگه آن چارده شب ماه بتم را در سر

هوس باختن یک ندبی نرد افتاد

مهره از کیسه برون کرد و بگسترد بساط

پنج تا خصل باوستادی خود طرحم داد

کعبتین را چو بمالید بسیمین کف دست

از دل طاسک پولاد برآمد فریاد

وه که در بازی فارد چه ظرافتها کرد

ذوق آنم نرود در همه عمر از یاد

من چو نقد دل و جانرا بنهادم پیشش

او زلب یکدو سه تا بوسه گروگان بنهاد

ده هزارش حیل و مکر بهر باختنی

بیشمارش نکت و غمز بهر نطق گشاد

گفتمش گر تو اشارت کنی امشب فردا

خانه گیرم بسر کوی تو ایحور نژاد

گفت سهل است ترا بر سر و چشمم جایست

گفتم ایماه خدا عمر طویلت بدهاد

در سبکباری منصوبه ندیدم مثلش

در همه عرصه آفاق ندیم و استاد

تا بدان دم که بزد داو و تمامی وا برد

کافرین بر هنر و بازو و بر دستش باد

مدتی بود که تا ابن یمین بود ملول

شب دوشین گره بسته ز کارش بگشاد