گنجور

 
ابن یمین

بنده سروم بآزادی که چون بالای تست

عاشقم بر گل که همچون روی شهر آرای تست

گر ندارد هندوی زلفت چو من سودای تو

پس چرا همچون منش پیوسته سر بر پای تست

کس نمیبینم که بر بالای چون سروت رسد

جز کمند زلف چین بر چین که همبالای تست

خط مشکین ترا از هر که پرسیدم که چیست

گفت کآن دود دل و سرمایه سودای تست

زرگران صنع گوئی سیم سوزی کرده اند

ز آن خط مشکین که گرد روی مه سیمای تست

دل که بودی جای تو سیلاب غم کردش خراب

چون توانم گفت اکنون کاین خرابه جای تست

جا بگیر اندر میان جان شیرین چون الف

کز قدیم العهد باز این مسکن و مأوای تست

من نمیدانم که حوری یا پری کاندر جهان

ز آدمی باری نمیدانم که کس همتای تست

دل رمید از من چنان کزوی نبودم آگهی

دیدمش اکنون بچین زلف سوسن سای تست

گفتم ای از من رمیده هیچ یادم میکنی

گفت کز عشقش کجا آخر مرا پروای تست

گر کند ابن یمین جان در سرکارت چه باک

جاودان زنده است آنکو کشته غوغای تست