گنجور

 
ابن یمین

چیست آن برگی که شاخ دانش از وی بی برست

مهره عقل از وجودش دائم اندر ششدرست

کیمیا خوانندش آنها کز خرد بیگانه اند

راست میگویند ز آنکه چهره هاشان چون زرست

قاصد خون دل است و ناقض نور بصر

سبزه باغ حماقت مایه درد سرست

قصد جان خود مکن و ز بنگ سرسبزی مجوی

آخر ای کودن نه قحط باده جانپرورست

در نصیحت داد معنی میدهم لیکن خرد

چون خیال بنگ بنگی را جهان دیگرست