گنجور

 
ابن یمین

بر دلم از جور او امبار بار دیگرست

باش کو صد بار بود این نیز بار دیگرست

بنده آن سرو آزادم که دایم بهر او

هر دمی از هر دو چشمم جویبار دیگرست

در هوای عارض همچون گل بیخار او

چشم من چون ابر نیسان اشکبار دیگرست

با خرد گفتم که سرو راستی بالای اوست

گفت نی خپ باش کآنجا کار و بار دیگرست

بر سر سرو سهی نسرین و سنبل کی شکفت

تا چه شاخست آنکه او را برگ و بار دیگرست

گر چه با من دوستم دی بود بر نوعی که بود

رغم دشمن آن گذشت امروز بار دیگرست

گر دهد سلطان حسنم در دمی صد بار بار

همچنان ابن یمین در عشق بار دیگرست