گنجور

 
ابن یمین

گفتم ایدوست شدم عاشق آن روی چو ماه

گفت لاحول و لا قوه الا بالله

بار دیگر سخن عشق چه آغاز کنی

بس که افتاد حدیث من و تو در افواه

دلم از عشق تو دیوانه و شیداست از آنک

بند کردیش بزنجیر سر زلف سیاه

گر کنم دعوی عشقت صنما هست مرا

بر دلم چشم گهر بار برینحال گواه

آفتاب رخ زیبات مبنیاد زوال

که دل از سایه او ذره صفت ساخت پناه

تا دلم ز آن رخ گلگون غم چون کوه کشید

رنگ رخسار و تن زرد و نزارست چو کاه

در رخ آینه سیمای تو ایصورت جان

هست پیدا چو بسوی تو کند دیده نگاه

بجفا ابن یمین را ز در خویش مران

که گدا را ز در خویش نمیراند شاه

 
 
 
کسایی

دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید

گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه

پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم

چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه

خواجه عبدالله انصاری

ای ستمکار بیندیش از آنروز سیاه

که ترا شومی ظلم افکند از جاه بچاه

حال اکنون بحقارت منگر جانب او

بشماتت کند آنروز بسوی تو نگاه

منوچهری

در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه

دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه

جای جای بچهٔ تابان چون زهره و ماه

بچهٔ سرخ چو خون و بچهٔ زرد چو کاه

قطران تبریزی

ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه

او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه

او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین

تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه

زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین

[...]

امیر معزی

کی نهم روی دگرباره بر آن روی چو ماه

کی زنم دست دگرباره در آن زلف سیاه

بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت

بشوم دست بدان زلف زنم کامد گاه

ای پسر چند کنم بی‌لب خندان تو صبر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه