گنجور

 
ابن یمین

ای قاعده زلف دلاویز تو مشکل

ز آنغالیه گون سلسله آسان تو مشکل

گفتم که لبت خون دلم ریخت خطا بود

با چشمه حیوان نتوان گفت که قاتل

زینسان که زند دیده دریا صفتم موج

ناگاه فتد مردم آبیش بساحل

زلف تو بتخویف دلم سلسله جنباند

خرم دل دیوانه گر اینست سلاسل

یا این لب شیرین دلم از چشمه حیوان

هرگز نخورد آب که شورست مناهل

چون سایه اگر در پی اویم مکنم عیب

ای بیخبر اندر نگر آن شکل و شمایل

مشغول بتست ابن یمین لیک چه مقصود

پروای ویت نیست زمانی ز مشاغل