گنجور

 
ابن یمین

عاشقان تا ز کمند غم عشقت نرهند

دل محنت زده بر جان بلاکش ننهند

بیدلانی که گرفتار خم زلف تو اند

تا قیامت ز پریشانی و سودا نرهند

بندگانی که کنند ار کرمت آزادی

هر یک از راه شرف غیرت صد پادشهند

نظرم بر مه و مهرست شب و روز و لیک

مه و مهر تو که در سایه زیر کلهند

من چو یعقوبم و جان و دل من یوسف وار

در چه سیب زنخدان تو دائم به چهند

لعل دربار ترا خاصیت کاهرباست

ورنه عشاق چرا در طلبش همچو کهند

نرم و آهسته بما بر گذرای سرو روان

که بزیر قدمت شیفتگان خاک رهند

من از آنچشمه حیوان و خط سبز وشت

صنع حق بینم و قومی ز پی آب و کهند

گفتمش از تو مرا بوس و کناری هوس است

گفت نشنیده ئی آخر دو بیک کس ندهند

هوشدار ابن یمین فتنه دور قمر اند

آندو جادو که بعینه دو بلای سیهند

 
 
 
منوچهری

رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند

هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند

از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند

عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند

جامی

هر عوانی که درین بزمگه شر و فساد

تار صد حیله به هر لحظه ازو ساز دهند

به ازان نیست که در موج فنا غوطه خورد

تا وی از خلق خود و خلق ز وی باز رهند

آذر بیگدلی

با هم افسوس بتانی که در این ملک شهند

دست دادند که دستی بدل ما ننهند

دل و جان، از دو نگه میبری و دلشدگان

یک نگه دیده و در حسرت دیگر نگهند

رسته از زاری ایشان ز جفایت خلقی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه