گنجور

 
ابن یمین

باد بهار میوزد از روی مرغزار

جان تازه میکند نفس باد نو بهار

چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان

چون آب صندلست برنگ آب جویبار

گر عکس آسمان نفتادست بر زمین

چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار

زینسان که ابر میرود اندر هوای گل

دانم که در زدیده کند بر سرش نثار

باد بهار بین که چو فراش چست خاست

بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار

افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ

واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار

لاله بزیر قطره شبنم چو ساغریست

از لعل آبدار پر از در شاهوار

سرو سهی برقص و تمایل در آمدست

تا دست میزند ز سر خرمی چنار

چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود

گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار

وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا

در ده شراب ناب علی رغم روزگار

تا در جناب حضرت شاهنشه جهان

کالطاف او برون بود از حیز شمار

بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل

و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار

ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار

هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار

جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید

کاورا بود ز سنبل و نسرین و لاله زار

سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست

جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار

بر چین زلف شام وشت باد صبحدم

گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار

بر کف بوقت گل بجز از جام می منه

در دل ز روزگار بجز خرمی مدار

در دور گل قیام مکن جز کنار آب

کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار

هنگام آن رسیده که ماهردوسرخوشان

در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار

گویم بگیر ساغر می گوئیم بده

گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار

منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست

کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار

در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش

فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار

شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب

اندر پناه سایه چترش کند مدار

فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست

وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار

بگذشت توسنش سوی میدان آسمان

نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار

کردند نام آن مه نو کز پی شرف

گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار

بحر محیط با همه آبی که اندروست

یکبار اگر بر او سپه شه کند گذار

این قبه زبرجدی از نه بده رسد

از بس که از محیط رود بر فلک غبار

گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد

از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار

گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان

بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار

هر گه میان ببست بزنار دشمنش

و آن کز ردای دوستی او کند شعار

گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار

و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار

شاها توئی که جنبش دوران بصد قران

نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار

از یمن مدح تست که ابن یمین مدام

باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار

بنده است روزگار ترا و بغیر او

هستند بندگان تو افزون ز صد هزار

تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام

زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار

بادا بنای قصر کمال هنروریت

ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode