باد بهار میوزد از روی مرغزار
جان تازه میکند نفس باد نو بهار
چون بوی عنبرست به دم خاک بوستان
چون آب صندلست به رنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در ز دیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چست خاست
بر دشت و کوه شد به گه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا به کوهسار
لاله به زیر قطره شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از دُرّ شاهوار
سرو سهی به رقص و تمایل در آمدهست
تا دست میزند ز سر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
درده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین به عزت و نوشم به کام دل
وآنگه بخوانم ای نغزل عذب آبدار
ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار
هستم ز نور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاو را بود ز سنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست
جز نرگست که مینرهد یک دم از خمار
بر چین زلف شاموَشَت بادِ صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتهست مشکبار
بر کف به وقت گل بجز از جام مِیْ منه
در دل ز روزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ما هر دو سرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر مِیْ گوئیم بده
گوئی بگیر شکرِ لب گویمت بیار
منشین نهان به خانه که صحرا چنان شدهست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغای تمور خان که آفتاب
اندر پناه سایه چترش کند مدار
فخر شهان به افسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود به سر و پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یک بار اگر بر او سپه شه کند گذار
این قبه زبرجدی از نُه به دَه رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کوکنار
گر بنگرد به خشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار
هر گه میان ببست به زنار دشمنش
وآن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران به صد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و به غیر او
هستند بندگان تو افزون ز صد هزار
تا کی به روزگار ستمگر سپاریام
زین جمله بندگان به یکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار