هر که را توفیق ایزد یار و دولت یاورست
خاکپای آسمانسای تواش تاج سرست
این منم یارب که از بیدای حیرت چون کلیم
سوی طور عزتم نور تجلی رهبرست
سر بشاهی گر برارم عقل را ناید شگفت
زآنکه خاک پای تاج ملک و دینم افسرست
آن خضر تدبیر کاندر دفع یأجوج ستم
باره عدلش بجای سد شاه اسکندرست
مسند فیروزه گردون سریر قدر اوست
زانسبب چون تاج شاهان جمله زو با زیورست
آفتاب از نور رأیش ذره ئی کرد اقتباس
از حصول آن سعادت بر جهانی سرور است
کوه با چندان گران سنگی بنزد حلم او
در سبکساری چو برگ کاه پیش صرصرست
آتش افروزست باد قهر او در جان خصم
خاک پایش در لطافت رشگ آب کوثر است
زهر قاتل بر مثال نوشدارو خلق را
چون ز شربتخانه خلقش بود جانپرورست
دشمنش را افسر از افسار زیبد همچو خر
ورچو عیسی جایش این اورنگ مینا پیکرست
ز آتش قهرش بگردون شعله ئی گر سر کشد
هریکی گردد شراری هر چه بروی اخترست
در دل اعدای او نوک سنان آبدار
در میان ظلمت انگشت نور اخگرست
روی او چون بارز مجموع انوار آمدست
خط ترقین بهر آن بر روی ماه انورست
ز آستان حضرتش برتر نمی یارد پرید
طایر قدسی که عرش او را بزیر شهپرست
در گشاد حصن دشمن تیغش از روی قیاس
همچو در تسخیر خیبر ذوالفقار حیدرست
زآن جهانگیرست تیغش همچو تیغ آفتاب
کز پرند فتح و نصرت پیکرش را گوهرست
از نکو خلقی و زیبا خلقی اندر چشم خلق
خوش نیکو همچو منظر منظرش چون مخبر است
شاد باش ایشاه دین پرور که حد ملک تو
ز ابتدای باختر تا انتهای خاورست
روز بزم از ترک و هندو روم بر درگاه تو
در عداد بندگان خاقان ورای و قیصرست
جان خصمت را دهد چون خاک ره تیغت بباد
تیغ تو آبست و خصمت را گرفتم آذرست
در جهانی وز جهان افزونتری گویم که چون
همچو صد معنی که در یک لفظ موجز مضمر است
طوطی طبعم چو در اوصاف الطافت فتاد
نطق او را از خواص آن مزاج شکرست
روز بار ابن یمین چون عرضه دارد مدح تو
عقل گوید انوری مداح سلطان سنجرست
راستی را هر که فر شاه و شعر بنده دید
گر خرد یارست با او گفت عقلش یاورست
شهریارا دارم از دوران شکایتها ولیک
زوچه گویم چون ترا او نیز چون من چاکرست
با تو گویم حال خود چون رأی و روی کلک تست
آنکه بر دوران بحکم لایزالی داورست
چون یقین دانی که از بیش و کم دنیا مرا
هر زمانی بیشتر خرجی و دخلی کمترست
خود بفرما تا چه باید کرد چون از لطف حق
همت عالی تو خلق جهان را غمخورست
با چو تو ممدوح و مداحی چون من انصاف ده
شاخ امیدم روا باشد کزینسان بی برست
تا بهار و مهرگان گویند ابر و باد را
کان یکی گوهر فروش و این دگر یک زرگرست
شد بهار و مهرگان و حادثات از بزم تو
دور بادا کز خوشی بزمت بهاری دیگرست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای شهی کز مهر تو چون بهرمان گردد چمست
جام می بستان که عید فرخ و جشن جمست
چون جمت با دادیار و ملک نارفته ز چنگ
رخ ز می بیجاده رنگ و دل ز ناز و نوش مست
با رضای تو ولی را خار گردد چون حریر
[...]
رای نورانی او جز آفتاب چرخ نیست
زانکه نورش در جهان نزدیک هست و دور هست
هفت کشور در خط فرمان سلطان سنجرست
هفتگردون در کف پیمان سلطان سنجر است
جز خداوندی که عالم بندهٔ تقدیر اوست
کیست در عالم که او سلطان سلطان سنجر است
گرچهگیتی روشنیگیرد ز نور آفتاب
[...]
توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دی که بودم روزهدار امروز هستم بتپرست
از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت
وز مغابهٔ جام تو قندیلها بر هم شکست
رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد
[...]
تاج دین محمودبن عبدالکریم است آنکه هست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.