گنجور

 
ابن یمین

میمون بود چو طلعت فرخ لقای تو

دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو

شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین

ای تاج خسروان زمان خاکپای تو

منت خدایرا که دگر پی بفال سعد

دیدم جمال صبح صفت با صفای تو

تا هست مملکت بسریر عروس ملک

داماد نامدست بفر و بهای تو

هر چند باشد اطلس گردون علم بزر

حقا که آستر نسزد بر قبای تو

معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد

کیوان بپاسبانی بام سرای تو

هر بامداد خسرو سیاره بنده وار

سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو

پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر

کامضای اوست مثبت حکم قضای تو

چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند

ملک مؤبدست ز خالق سزای تو

اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند

ز احسان تو شدند عبید و امای تو

حکم خدای کرد ترا حاکم جهان

حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو

میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت

اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو

چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک

یارد شدن مخالف رأی و رضای تو

با آسمان بگو که بگردان قضای بد

او کیست کین قدر نکند از برای تو

خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو

تا بی ز آتش غضب جانگزای تو

از گوش زهره حلقه رباید بچابکی

نوک سنان نیزه دشمن ربای تو

ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست

عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو

جوشن کند بسان زره بر تن عدوت

نوک سنان خنجر پولاد خای تو

چون در سخا کفت ید بیضا برآورد

قارون شود ز درگه جودت گدای تو

هر بخششی که ابر بهاری همی کند

سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو

شاها دلم امید ز جان برگرفته بود

از محنتی که دید ز شوق لقای تو

بازم رسید زندگی تازه چون وزید

بر من نسیم عاطفت جانفزای تو

من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم

کردست التفات بمن بنده رای تو

بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط

گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو

ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش

از یمن آنکه هست مدایح سرای تو

کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ

طوطی طبع من چو سراید ثنای تو

شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام

از جان و دل چگونه نگویم دعای تو

تا در جهان بقا نبود با فنا بهم

بادا فنای خصم بهم با بقای تو