گنجور

 
ابن یمین

آیا بود که باز ببینم جمال شاه

خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه

آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را

از خاک آستانه جاه و جلال شاه

آن دولت از کجا که مشرف کند اگر

بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه

تا روز حشر کم نشود شادی دلم

گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه

آیا درین سرای کهن باز نو شود

در حق من تواتر بر و نوال شاه

نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش

فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه

هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا

لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه

آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری

از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه

شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل

در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه

گردون مگر بدیده احول کند نگاه

با صد هزار دیده که بیند همال شاه

ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد

در دست بخت لم یزل و لایزال شاه

دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین

در حالت سکون و گه ارتحال شاه

ناورد خلق را بوجود از عدم قضا

تا وعده شان نداد بمال و منال شاه

خاک وجود خصم هوای عدم کند

از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه

خصم حرامزاده با جماع اهل عقل

کرده است خون خویش برغبت حلال شاه

شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور

لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه

لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه

گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه

خورشید زیر سایه چترش همی رود

ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه

شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار

لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه

هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم

تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه

یا رب بود که باز علی رغم روزگار

خود را بفر دولت بی انتقال شاه

بینم بروز بار که استاده میکنم

در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه

ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید

دور از جناب حضرت گردون مثال شاه

لیکن غم جهان نبود غیر خرمی

آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه

تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود

کار فلک مباد بجز امتثال شاه

بادا طلوع اختر اقبال و خرمی

در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه