گنجور

 
ابن یمین

نوجوان شد گاه پیری دولت ابن یمین

سایه چون گسترد بروی آفتاب ملک و دین

خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او

گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین

شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار

از روان حیدر کرارش آید آفرین

آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او

در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین

کبک را آواز زنگ بازت آرد در سماع

در زمان عدل تو فرماندهی روی زمین

شرزه شیر تند را بر سر کند سهمش لگام

پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین

چون رقم در وصف خلقش بر رخ کاغذ کشم

خامه را گردد زبان از طیب خلقش عنبرین

هر که چون انگشتری یکره ببوسد دست او

تا بود بر تخت زر باشد نشستس چون نگین

گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب

هر یکی از قطره های او شود دری ثمین

هم ز فیض دست دربارش همی بینم که تیغ

بر سر اعداش گوهر میفشاند روز کین

برکند از دل چو ریزه خشک بیخ حزن را

ناله های زار بد خواهش بآواز حزین

از کمان چرخ روز رزم آید بانگ زه

چون گشاید شست او تیر جگر دوز از کمین

خسروا ابن یمین را تربیت کن زانک شد

در جهان خسرو ستائی ختم بر ابن یمین

گر درین دعوی کسی را در دل انکاری بود

ور همیخواهد که گردد صدق این قولش یقین

گو بسوی شعر من بنگر نه از راه عناد

تا ببیند هم فصحیش لفظ و هم معنی متین

ملک خاص من شود ملک سخن بی مانعی

لطف عامت با رهی گر یکزمان گردد قرین

تا ز نصر و فتح باشد در جهان نام و نشان

تا میسر می نگردد کارها بی آن و این

چون بقصد ملک اعدا رایتت روی آورد

فتح و نصرش هر دو بادا بر یسار و بر یمین

چون صلاح ملک و دین آمد دعای دولتت

آیدش آمین بصد اخلاص از روح الامین