گنجور

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ

گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ

گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی

باز آوردی حکایتی پیچا پیچ

سعدی

ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ

بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ

روی طمع از خلق بپیچ ار مردی

تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ

شیخ بهایی

گر شود ذرات عالم پیچ پیچ

باقضای اسمان هیچ اند، هیچ

غالب دهلوی

ای کرده به آرایش گفتار بسیچ

در زلف سخن گشوده راه خم و پیچ

عالم که تو چیز دیگرش می دانی

ذاتی ست بسیط منبسط دیگر هیچ

صغیر اصفهانی

چندت بطریق ناصوابست بسیچ

اینقدر ببحث جبر و تفویض مپیچ

از حادث و از قدیم کم گوهستی

حق است و تجلیات حق دیگر هیچ

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه