گنجور

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ

گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ

گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی

باز آوردی حکایتی پیچا پیچ

سعدی

ای طبلِ بلندبانگ در باطن هیچ

بی‌توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ؟

روی طمع از خلق بپیچ ار مردی

تسبیحِ هزار دانه بر دست مپیچ

غالب دهلوی

ای کرده به آرایش گفتار بسیچ

در زلف سخن گشوده راه خم و پیچ

عالم که تو چیز دیگرش می دانی

ذاتی ست بسیط منبسط دیگر هیچ

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه