گنجور

 
ابن حسام خوسفی

شب عیش است و ساقی با شراب ناب می‌آید

ز عکس طلعت او شعلهٔ مهتاب می‌آید

شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت

بشارت داد کان خورشید عالم‌تاب می‌آید

چو اندر دیده می‌آید خیال لعل میگونت

به جای آبم از دیده همه خوناب می‌آید

برفت از نالهٔ من خواب خوش از دیدهٔ مردم

الا ای مردم دیده ترا چون خواب می‌آید

خیال ابرویت در چشم من پیوسته می‌گردد

مه نو بین که چون ماهی میان آب می‌آید

زتاب زلف مشکینت صبا بر خویش می‌پیچد

صبا را غالبا از پیچ زلفت تاب می‌آید

سواد ابن حسام از نامه می‌شوید به آب چشم

چو در وقت کتابت یادش از احباب می‌آید