گنجور

 
ابن عماد

در غصه هجر اگر بمیرم

حقا که دل از تو برنگیرم

جز سینه سپر نسازم ای دوست

گر غمزه تو زند به تیرم

تو خسرو کشور جمالی

من بنده عاجز فقیرم

از روی کرم بگیر دستم

کافتاده و بی‌دل و اسیرم

عشق رخت ای صنم بر آورد

از بخت جوان و عقل پیرم

ای سرو سمن‌عذار گل‌بوی

پیش قد و قامت تو میرم

عمری‌ست که در هوای مهرت

سرگشته چو ذرۀ حقیرم