گنجور

 
نجم‌الدین رازی

عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست

کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست

عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر

عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست

دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست

مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست

بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند

داستان عاشقان خود داستانی دیگرست

بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز

خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست

طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است

کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست

آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند

هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست

لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن

عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست