گنجور

 
سنایی

آنکه عمّ تو و آنکه خال تواند

همه در قصد خون و مال تواند

عمّ که بدگوی و پر ستم باشد

عم نباشد که درد و غم باشد

در مهی خویشتن پدر کرده

به گه پرورش به در کرده

در کن و در مکن مه خانه

در بیار و بده چو بیگانه

چون عقاب و چو باز وقت گرفت

همچو گنجشک وعکه خوار گرفت

همچو کیر جوان به وقت بگیر

باز وقت بیار خایهٔ پیر

دیدی ار دست و پای بلعم را

دردسر آن عمامهٔ عم را

گرت بخشد عمامه عم مستان

کان بود چون عطای بدمستان

کان عمامه نه بهر آن دادست

کز وجود تو خوشدل و شادست

تا ندیده است پای را هنجار

ندهد دست عم ترا دستار

انده خال و غمّ عم بگذار

تا بوی شاد خوار و برخوردار

ورنه جان کن که دل ستم نکشد

عاقل اندوه خال و عم نکشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode