گنجور

 
بلند اقبال

به مظلوم ظلمی که ظالم کند

کجا خودبردجان وسالم کند

چو بلبل هلاک ازغم یار گشت

ببین تا که بر فاخته چون گذشت

به ناگاه صیادی آمد به باغ

زهرسو پی صیدی اندر سراغ

بیفتاد چشمش چو برفاخته

که بر سرو بنشسته خود ساخته

کمین کرد و او را بشد روبرو

بینداخت از دور تیری بر او

چو آن تیر آمد برفاخته

سپر شد به پیشش سرفاخته

نگون گشت ناگه ز بالای سرو

بیفتاد و جان داد بر پای سرو

ببین فاخته ز آه بلبل چه دید

ز بس آتشین آه از دل کشید

ز آه دلخسته باید حذر

که بر آسمان می رساند شرر

کس از راه دل آتش افروزدا

دل سنگ خارا از او سوزدا

به در می رود تیر آه از فلک

چون سوزن که بیرون رود از قدک