گنجور

 
بلند اقبال

یکی خواست کز گل بگیرد گلاب

گل افکنددر دیگ وبر رویش آب

به زیرش همی آتش تیزکرد

به گرمی چوآتش شد آن آب سرد

چو آن آب در دیگ آمد به جوش

صدائی از آن دیگم آمد به گوش

که می گفت آن آب با گل سخن

که ای نازنین چهر نازک بدن

چه کردی که افتاده ای در عذاب

نمی بینم از بهر تو فتح باب

بگفتاگل ای آب آتش مزاج

که ارند عالم به تواحتیاج

من ازخودگناهی ندارم سراغ

ولی چند روزی که بودم به باغ

مرا عاشقی بود بلبل به نام

که او را به من بودعشقی تمام

دمی می شدم گر زچشمش نهان

همی بر فلک می شد از او فغان

نمی گشت یکدم ز پیشم جدا

دل وجان همی کرد بهرم فدا

به شوخی بپایش زدم بسکه خار

مکافاتم این است در روزگار