گنجور

 
بلند اقبال

مرا حیرت از عشق بلبل بود

که حیوان چنین عاشق گل بود

که این حسن را در رخ گل نهاد

که این عاشقی را به بلبل بداد

که این آسمان را به پا کرده است

که این نه طبق را بنا کرده است

که از غره مه را کشاند به سلخ

که این حنظل وصبر راکرده تلخ

که شادی وغم را دهد ره به دل

که گل را برویاند از زیر گل

که زنبور را داده حکمت چنین

که سازد چنین خانه وا نگبین

که پروانه راکرده عاشق به شمع

که در خلق افکنده تفریق وجمع

که درتن دهد جان وگیرد که جان

که نطق و تکلم نهد بر زبان

همه صنعت پاک یزدان بود

که بودو وجود همه زآن بود

بهجز او قلم نیست در دست کس

همه نقش ها کار اوهست وبس

ز صانع به هر صنعتی پی ببر

به تاک و عنب هم پی از می ببر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode