گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بلند اقبال

چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت

بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت

آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع

که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت

که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین

جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت

این همان کافر خونخوار بود کز ابرو

به دل پیر و جوان تیغ مکرر زد ورفت

به برم آمد و بنشست ومیش دادم وخورد

مست گردید ومرا سنگ به ساغر زد و رفت

گفتم ای مه بنشین باده بنوش از سر ناز

دست بر زلف وهمی پای به عنبر زد و رفت

آب برد از شکر و ریخت به روز شکر آب

از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت

گر نبرده است لب او زشکر شیرینی

مگس از پیش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت

رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان

مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت

گفتم ای دوست ز عشقت که بلنداقبال است

گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت