بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت

بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت

آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع

که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت

که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین

جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت

این همان کافر خونخوار بود کز ابرو

به دل پیر و جوان تیغ مکرر زد ورفت

به برم آمد و بنشست ومیش دادم وخورد

مست گردید ومرا سنگ به ساغر زد و رفت

گفتم ای مه بنشین باده بنوش از سر ناز

دست بر زلف وهمی پای به عنبر زد و رفت

آب برد از شکر و ریخت به روز شکر آب

از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت

گر نبرده است لب او زشکر شیرینی

مگس از پیش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت

رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان

مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت

گفتم ای دوست ز عشقت که بلنداقبال است

گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت