چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت
بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت
آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع
که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت
که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین
جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت
این همان کافر خونخوار بود کز ابرو
به دل پیر و جوان تیغ مکرر زد ورفت
به برم آمد و بنشست ومیش دادم وخورد
مست گردید ومرا سنگ به ساغر زد و رفت
گفتم ای مه بنشین باده بنوش از سر ناز
دست بر زلف وهمی پای به عنبر زد و رفت
آب برد از شکر و ریخت به روز شکر آب
از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت
گر نبرده است لب او زشکر شیرینی
مگس از پیش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت
رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان
مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت
گفتم ای دوست ز عشقت که بلنداقبال است
گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت