گنجور

 
بلند اقبال

گفتمش از غم توجانم خست

گفت طرفی ز عشق رویم بست

گفتمش بردی ازکفم دل ودین

گفت تقدیر شد ز روز الست

گفتمش چون کند به چشم تودل

گفت باید حذر نمود از مست

گفتمش چیست نرخ یک بوست

گفت هر چیز در دوعالم هست

گفتمش گشته ام پریشان دل

گفت گفتم مزن به زلفم دست

گفتم آن عهد بسته توچه شد

گفت من بستم وزمانه شکست

گفتمش ده مرا نجات از غم

گفت می نوش وباش باده پرست

گفتم آسوده دل که شد به جهان

گفت آن کس که دل به زلفم بست

گفتمش کن مرا بلند اقبال

گفت مانند خاک ره شو پست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode