گنجور

 
کلیم

محتسب بر حذر از مستی سرشار من است

سنگ بگریزد از آن شیشه که در بار من است

آسمان مشتری جنس هنرها گردید

که دکان سوختنم گرمی بازار من است

از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم

قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است

گره گریه به تیغ از گلویم وانشود

نخل ناکامی‌ام و عقدهٔ غم، بار من است

نزنم یک نفس خوش که تلافی نکند

بخت بد گرچه به خواب است خبردار من است

گَرد از چهرهٔ من پاک به سیلی سازد

آنکه در بی‌کسیِ عشقِ تو غمخوار من است

از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست

حیف ازین آینه کارایش دیوار من است

دخل بیجا همه جا در سخنم می‌آید

این مگس لازم شیرینی گفتار من است

شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم

زینت بخت و گل تارک ادبار من است