گنجور

 
بلند اقبال

اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی

زحال من شوی آگه به روز من بنشینی

زهی به صنعت باری زماه فرق نداری

جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی

نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری

نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی

ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی

نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی

چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم

بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی

اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه

که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی

کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم

بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی

 
 
 
بلند اقبال

نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی

ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی

عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی

به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی

میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم

[...]

شهریار

چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی

برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشینی

چو دل به زلف تو بستم به خود قرار ندیدم

برو که چون سر زلفت به خود قرار نبینی

به جان تو که دگر جان به جای تو نگزینم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه