گنجور

 
نسیمی

آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او

باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او

از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل

تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او

ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان

رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او

میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری

قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او

صراف عشق است آن صنم، صافی شو ای دل همچو زر

زانرو که نتوان داشتن سیم دغل در کار او

بگذر به خط استوا تا بازیابی طالبا

راه صراط المستقیم از قامت و رفتار او

خواهی که باشی پاکدین چون طیبین و طاهرین

حاصل کن ایمان و یقین از زلف چون زنار او

از لوح روی دلبران سی و دو حرف حق بخوان

اسرار «ما اوحی » ببین از چار هفت و چار او

گر می توانی چون خلیل ای عاشق حق سوختن

در آتش نمرود شو آنگه ببین گلزار او

کشت او نسیمی را به غم، کارش نه امروز است و بس

کز لطف خود با عاشقان، این است دایم کار او