گنجور

 
بلند اقبال

از فراقت نه چنان تنگ دلم

که توان گفت چه سان تنگ دلم

به چه سان تنگ بود دیده مور

تنگ گردیده چنان تنگ دلم

گر به محشر ببرندم به بهشت

بی تو درقصر جنان تنگ دلم

با همه تنگ دلی کوه غمی

جای بگرفته در آن تنگ دلم

هر کسی تنگدل است از جهتی

من از آن تنگ دهان تنگ دلم

شکوه ها از غم هجران میگفت

داشت گر نطق وبیان تنگ دلم

اگرم نام بلندا قبال است

از چه این سان به جهان تنگ دلم

نیست ای دل چوتو صاحب نظری درعالم

که جز از دوست نبینی دگری درعالم

پی کاری مروار اهل دلی عاشق شو

که به از عشق نباشد هنری درعالم

بت به بتخانه بسی هست ولی نیست چوتو

آهنین دل صنم سیم بری در عالم

دل سخت تو نشدنرم ونشد گرم به ما

نیست آه دل ما را اثری در عالم

درجان پرتوحسنت چو تجلی فرمود

به جز از عشق نباشدخبری در عالم

دیده ام بس سحر وشام ندیدم گاهی

چون رخ وزلف تو شام وسحری در عالم

همچوقند لبت ای شوخ نداردهرگز

شهدوشیرینی و لذت شکری درعالم

به جز از سروقد و طلعت همچون قمرت

برسر سرو ندیدم قمری درعالم

همچوگیسوی خم اندر خم مشک افشانت

سر زد از نافه کجا مشک تری درعالم

می توان گفت نکوبخت وبلنداقبالم

دهد ار نخل امیدم ثمری درعالم