گنجور

 
بلند اقبال

من همی گویم که عاشق بر رخ آن دلبرم

آبرو بردم زعشق ای خاک عالم بر سرم

آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت

من ندارم تاب این کز پیش اتش بگذرم

یاد دارم اینکه با شمعی شبی پروانه گفت

عاشقم بر روی تو نبود غم ار سوزد پرم

شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزی تو پر

من ز عشق انگبین می سوزد از پا تا سرم

عشق را با دوست چون بینم که باشدمتفق

دوست را بینم به چشم سر چو برخود بنگرم

عشق دلبر نیست امروزی که من دارم به دل

پرورش می داد با شیرین به پستان مادرم

هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال لیک

پست تر از خاک ره ووز ذره پیشش کمترم

وصلت امشب کرده روزی کرکرم

ده ز لب یک بوسه داری گر کرم

رخ نمی تابم از اوحربا صفت

آفتاب عارضت را کرگرم

آهوی چشم توباشد شیر گیر

نی عجب از اوکند گر گرگ رم

نشنوم تا پند ناصح را زعشق

شکر گویم کرده گر کرک کرم

چون بلند اقبال اقبالم بلند

گردد از لعلت دهی بوسی گرم