سر زلف تو می گردد به رخسار تو گاهی کج
و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج
چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود
همی زلفت شود از باد گاهی راست گاهی کج
بفگتم راستی نسبت دهم با مشک زلفت را
به پیچ و تاب رفت و کرد بر رویم نگاهی کج
به زلفت مشک چین گفتم غلط کردم خطا گفتم
پریشان بودم و آشفته افتادم به راهی کج
چو قدت راست بالا شد اگر سرو چمن لیکن
چو تو بر دوش و سر دارد کجا زلف و کلاهی کج
بجز ابروی تو بر روی تو هرگز ندیدم من
که محرابی بود در مسجدی یا خانقاهی کج
صف برگشته مژگانت پی تاراج جان و دل
بدان ماند که کرده بهر غارت قد سیاهی کج
چه باکت گر بلند اقبال قدش از غمت کج شد
ندارد باغبان غم گر شود شاخ گیاهی کج