گنجور

 
بیدل دهلوی

ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد

فشار لب بهم آوردن این اثر دارد

ز دستگاه گرانجانی‌ام مگوی و مپرس

دمی‌ که ناله‌ کنم کوهسار بَردارد

سخن به خاک مینداز در تأمل ‌کوش

به رشته‌ای که گهر می‌کشی دو سر دارد

به‌هم‌‌زن الفت اسباب خودنمایی را

شکستِ آینه‌، آیینه‌ای دگر دارد

تنزه آینه‌دار بهار ناز خوش‌ست

حنا مبند به دستی ‌که رنگ بر دارد

به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم

چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد

به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل

قفس‌شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد

به هرچه می‌نگرم شوخی‌ِ تبسم توست

جهان روز و شبم شش‌جهت سحر دارد

غبار غیر ندارم به خویش ساخته‌ام

دلی‌ که صاف شد آیینه در نظر دارد

نریخت دیده سرشکی‌ که من قدح نزدم

گداز دل چقَدَر ناز شیشه‌گر دارد

ز صبح این چمن آگاه نیست غرّهٔ جاه

گشاد بال همان خنده‌ای دگر دارد

به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ

به باد می‌دهدم گر ز خاک بردارد