گنجور

 
بیدل دهلوی

نسزد به وضع فسردگی ز بهار دل مژه بستنت

که ‌گداخت جوهر رنگ و بو به فشار غنچه نشستنت

مکش ای حباب بقا هوس، الم ستمگری نفس

چقدر گره به دل افکند خم و پیچ رشته گسستنت

به تکلف قدح هوس سر وبرگ حوصله باختی

نرسیده نشئهٔ همتی ز ترنگ ذوق شکستنت

چه نمود فرصت بیش وکم‌که رمیدی از چمن عدم

ننشست رنگ تاملی چوشراربرزخ جستنت

تو نوای محفل غیرتی ز چه روفسردهٔ غفلتی

نفسی‌ که زخمه به تار زد که نبود اشارهٔ رستنت

همه دم ز قلزم‌ کبریا تب شوق می‌زند این صلا

که فریب موج گهر مخور ز دو روزه آبله بستنت

چه وفاست بیدل سخت‌جان‌ که دم جد‌‌ایی دوستان

جگر ستمزده خون شود ز حیای سینه نخستنت