گنجور

 
بیدل دهلوی

امشب که به دل حسرت دیدارکمین داشت

هر عضو چو شمعم نگهی بازپسین داشت

کس وحشتت از اسباب تعلق نپسندید

دامن نشکستن چقدر چین جبین داشت

از وهم مپرسید که اندیشهٔ هستی‌

در خانهٔ خورشید مرا سایه‌نشین داشت

هر تجربه‌کاری که درتن عرصه قدم زد

سازدل جمع آن طرف ملک یقین داشت

عمری‌ست که در بندگداز دل خویشیم

ما را غم ناصافی آیینه بر این داشت

چون سایه به جز سجده مثالی ننمودیم

همواری ما آینه در رهن جبین داشت

در قد دو تا شد دو جهان حرص فراهم

زین حلقه‌کمند امل آرایش چین داشت

از پردهٔ دل رست جهان لیک چه حاصل

آیینه نفهمیدکه حیرت چه زمین داشت

با این همه حیرت به تسلی نرسیدیم

فریاد که آبینهٔ ما خانهٔ زین داشت

آفاق تصرفکدهٔ شهرت عنقاست

جز نام نبود آن‌که جهان زیر نگین داشت

بیدل سراین رشته به تحقیق نپیوست

در سبحه و زنار جهانی دل و دین داشت