گنجور

 
بیدل دهلوی

زندگانی‌ست‌ که جز مرگ سرانجام نداشت

گر نمی‌بود نفس‌، صبح‌کسی شام نداشت

دل پرکار هوس متهم غیرم کرد

ساده تا بود نگین‌، غیر نگین نام نداشت

قدردان همه چیز آینهٔ منتظری‌ست

دردم از حاصل وصلیست که پیغام نداشت

مایهٔ‌ عاریت و صرف‌ طرب جای حیاست

گل سر و برگ شکفتن به زر وام نداشت

سیر کیفیت عبرتگه امکان کردیم

نقش پا داشت هوایی که سر بام نداشت

کاش بی‌جرات آهنگ طلب می‌بودیم

تکمهٔ جیب ادب جامهٔ احرام نداشت

پختگی چین تعین به رخ خلق افکند

رنگ هموار به غیر از ثمر خام نداشت

هیچکس چشم به جمعیت دل باز نکرد

این گلستان گل کیفیت بادام نداشت

سر زانوی ادب میکده ی راز که بود

عیش این حلقهٔ تسلیم خط جام نداشت

دل وفا خواست جوابش به تغافل دادی

داد تحسین طلبان این همه دشنام نداشت

بیدل از وهم فسردی‌، چه تعلق‌، چه وفاق

طایر رنگ‌،‌کمین قفس و دام نداشت

 
 
 
اسیر شهرستانی

عاشق آن روز که جا در خم آن دام نداشت

کلفت دایمی الفت هر خام نداشت

باده را شیشه کم ظرف ز جوش افکنده

در گلستان خم از عربده آرام نداشت

دل ما آینه راز دو عالم شده است

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ای خوش آن عاشق بدنام که او نام نداشت

کامجوی آنکه در این دیر سر کام نداشت

شور بلبل بگلستان نبود پنداری

از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت

شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه