گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای خوش آن عاشق بدنام که او نام نداشت

کامجوی آنکه در این دیر سر کام نداشت

شور بلبل بگلستان نبود پنداری

از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت

شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب

زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت

عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل

جز تمنای وصالت سخن خام نداشت

مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف

دانه خال بدید و خبر از دام نداشت

اول و آخر هر کار پدید است بدهر

غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت

از شب هجر تو نالم که ندارد سحری

روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت

این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی

هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت

چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل

چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت

شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند

همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت

دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف

با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت